شروع داستان عاشقيم از اينجا بود


كه دختر همسايه شبيه آيشواريا بود


دختري كه هر روز رخت پهن ميكرد


حقا كه طناز و دلربا و زيبا بود


حتي يك شماره ام ز ما قبول نكرد


خود خواهترين دختر زيباي دنيا بود


هر چند روز به اين فكر فرو ميروم


كاش من يوزارسيف و او زليخا بود


هيچ چيز نفهميدم ز او جز اين


كه اسم دلرباي يارم شيدا بود


يك روز كه از خواب بيدار گشتم من


ديدم كه خانه خالي و پنجره ها وا بود


آنها اسباب كشي كردند و رفتند


آن روز روز مرگ آرمان تنها بود